ماجراي دعوت
محمد علي شاه ضد مشروطه
از ميان خاطرات جمالزاده (2)
مرتضي ميرحسيني
دعوت شاه فكر پدرم را مشوش ساخته بود و مطلب را با دوستان مشروطهطلب خود از قبيل سيد محمدرضا مساوات و ميرزا جهانگيرخان صوراسرافيل و چند تن ديگر در منزل خودمان در ميان گذاشت. من هر چند طفل بودم، بچه فضول و كنجكاوي بودم و پدرم به من علاقه مخصوصي داشت و مرا همه جا با خود ميبرد و در مجالسشان هم چه بسا حاضر بودم و چاي و قليان ميبردم و همه مرا ميشناختند و حرفها را هم ميفهميدم. مشورت طولاني شد. ميگفتند اين، يعني محمدعليشاه شديدالعمل است و ميگويند مست ميشود و ششلول به دست به جان ماهيهاي استخر ميافتد و با هر تيري كه به ماهيها ميزند اسم يك نفر از ماها را ميبرد و مثلا ميگويد مساوات، صوراسرافيل، تقيزاده، ملكالمتكلمين و ديگران و ديگران و با اين حال از كجا كه تو به نياوران بروي و ديگر برنگردي. از طرف ديگر معتقد بودند كه ممكن است پدرم با زبان گرم و نرم خود بتواند تاثيري در وجود شاه داشته باشد و او را از مخالفت با مشروطه تا اندازهاي منصرف دارد. سرانجام بنا شد كه پدرم دعوت را بپذيرد ولي بايد مرا هم با خود همراه ببرد و به من گفتند بايد بروي و به هوش باشي و اگر براي پدرت اتفاقي افتاد، چون تو طفل هستي گمان نميرود به تو صدمهاي وارد آيد. بايد هر طور شده خودت را به شهر برساني و ما را خبردار سازي و در اين باره دستورهاي لازم را به من دادند و تاكيد كردند كه مبادا فراموشم بشود. چند روزي پس از آن شاه كالسكهاي از كالسكههاي سلطنتي را فرستاد و من و پدرم شامگاهي عازم نياوران شديم. بنا بود شب را هم در همانجا شام بخوريم و بگذرانيم و من در عالم طفوليت ذوق ميكردم كه در باغ بزرگ شاهي شبي بگذرانم. اول شب بود كه بدانجا رسيديم و مرا در اتاقي نشانيدند و چاي برايم آوردند و پدرم را به حضور شاه بردند. پس از مدتي آمدند كه اعليحضرت خبردار شدهاند كه تو هم همراه پدرت آمدهاي و ميخواهند تو را ببينند. من در آن وقت عمامه به سر و لباده به تن بودم و با شال سبز، مرا به حضور بردند. تالار بزرگي بود و شاه با پدرم در نزديكي پنجرههاي بزرگي كه مشرف به باغ بود هر دو ايستاده مشغول صحبت بودند، در حالي كه محمدعليشاه لوله كاغذي در دست راست داشت. من در همان نزد در ورودي ايستادم و شاه چند قدم به طرف من آمد و چند كلمه با من صحبت داشت و همين كه فهميد كه مدرسه ميروم و زبان فرانسه هم ميخوانم به زبان فرانسه از من پرسيد: «كل ليورليزه وو» (يعني چه كتابي ميخوانيد؟) و مرا مرخص كرد و بيرون بردند و به همان اتاقي كه قبلا در آنجا نشسته بودم، بردند. طولي نكشيد كه پدرم هم آمد و از قيافهاش فهميدم كه خوشدل نيست و همينقدر گفت: «بلند شو، به شهر برميگرديم.» كالسكه حاضر شد و سوار شديم به طرف شهر راه افتاديم. شب تاريكي بود و كالسكه درنهايت سرعت حركت ميكرد و پدرم در فكر فرو رفته بود و با من هيچ صحبت نميداشت. پدرم چند مرتبه به كالسكهچي گفت: «برادر، چرا اين همه تند ميروي؟ قدري آهستهتر!» ولي او اعتنايي نميكرد و من به خوبي شاهد نگراني پدرم بودم. چند مرتبه گفتم: «فالله خير حافظاً و هو ارحم الراحمين.» (ادامه دارد)